آن که آيد ز دست دل به امان
و آنکه آيد ز دست جان به ستوه
گاه سر مينهد به سينه ي دشت
گاه رو ميکند به دامن کوه
تا زند در پناه تنهائي
دست در دامن شکيبائي
غافل از اين بود که تنهايي
سر نهادن به کوه و صحرا نيست
با طبيعت نشستنش هوس است
چون نکو بنگرند تنها نيست
اي دل من بسان شمع بسوز
باز تنها ميان جمع بسوز
کلا من اگه احساس تنهايي نکنم هم دوست دارم يکي سر راهم سبز بشه باهاش دوست شم. البته نه هر کسي!
آدما بعضي وقتا با وجود اينکه بين دوستا و خونوادشونن بد جوري احساس تنهايي ميکنن. اينجاست که ميفهمند يه دوست خوب که حرفتو بفهمه از صد تا دوست که حرفتو نفهمند بهتره!